داستان کوتاه / الاغ فهمیده
الاغی در مزرعه ای برای اربابش کار می کرد. جنگی در گرفت و دشمن به اطراف خانه ی آن ها رسید. ارباب خواست با الاغش فرار کند.
به او گفت : زود باش باید فرار کنیم...
ولی الاغ حتی نمی خواست از جایش تکان بخورد.
ارباب برآشفته گفت: دشمن در خانه ماست. باید قبل از که تو را بگیرند فرار کنیم؛ ولی الاغ در پاسخش گفت:
برای من چه داهمیتی دارد که مرا بگیرند؟ چه اهمیتی دارد ارباب جدیدم چه کسی باشد؟ من الان یک پالان بر پشتم دارد، تصور می کنی او یک پالان دیگر هم بر پشتم می گذارد؟
بر اساس افسانه «الاغ فهمیده»
منبع:
کتاب داستان های فلسفی جهان
نوشته میشل پیکمال
نظرات شما عزیزان: